سلام عزیزان؛نمی دونم چی شد یه هو جوّمنو گرفت اینو نوشتم؛اگه دونستین حدس بزنید این نوشته مال منه یا نه
وقتی کتابیکه همه شب اندیشه هایم بدامانش میآساید.غم های خانوادگی و غوغای شهر که همواره از آن ناله و فریاد بگوش میرسید و هزاران گرفتاری و بدبختی دیگر دیر زمانی مرا در حلقه های سخت و در هم پیچیده خود نگاه میدارند وبسان شاخسار درختی که همواره سربر روی زمین خم می کند نمی گذارند یکدم روی از این جهان بگردانم وچشم از این سرزمین خاکی و شادی ها و غم های بیهوده اش برگیرم ،ناگاه روح بلند پروازم بنداز پای میگسلد ،بدشت وچمن میگریزد وبسامان سواری هوشیار وچابک به آزادی هر جا پیش آید می رود وبه هر سو می تازد؛ ولی راه خود را خوب می شناسد وهیچ گاه گمراه نمی شود . به جنگل هاییکه تیرگی وروشنی در آن موج می زند وبا یکدیگر می رقصند و زمزه ها و آوازها بهم می آمیزند می شتابند. به نخستین در ختی که میرسد،پرنده خیال را بر شاخسارش نشسته می بیندهردو به آزادی بال و پر گشوده در کنار هم روی درخت ها وفراز جنگل ها به پرواز می آیند
نظرات خود را این پایین بگویید